برای زندگی پیر و برای مردنم زود است!
برای زندگی پیر و برای مردنم زود است!
درون سینه ام اما فقط درد و فقط دود است!
دلم با عشقِ رفته ، رفته و هرگز نمی آید،
و بعدش حال چشم من شبیه حال یک رود است!
برایش نامه ای دادم که شاید باز برگردد
ولی انگار قلب او ز دوری خوب و خوشنود است!
و او هرگز نمی فهمد بیاید حال من خوب و
نیاید چشمم از گریه فقط سرخ و مه آلود است!
برایش حرف ها دارم فقط باید خودش باشد
تمام شعر و احساسم برای او که مقصود است!
تمام مردمان شهر به حالم گریه کردند و
تمام شهر ما بی تو مثال بود و نابود است!
چه دردی دارد این قلبم چه حالی دارد این چشمم
تمام این روایت ها شبیه کار نمرود است!
تمامش میکنم شاید بخواند شعر کوتاهم
درون سینه ام اما فقط درد و فقط دود است!
#میم_پناهی
- ۲۰ خرداد ۹۷ ، ۰۵:۱۵