میم پناهی | پناهِ آخر

نویسنده و شاعر

میم پناهی | پناهِ آخر

نویسنده و شاعر

۳ مطلب در خرداد ۱۳۹۷ ثبت شده است

برای زندگی پیر و برای مردنم زود است!

میم | يكشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۷، ۰۵:۱۵ ق.ظ

برای زندگی پیر و برای مردنم زود است!
درون سینه ام اما فقط درد و فقط دود است!

دلم با عشقِ رفته ، رفته و هرگز نمی آید،
و بعدش حال چشم من شبیه حال یک رود است!

برایش نامه ای دادم که شاید باز برگردد
ولی انگار قلب او ز دوری خوب و خوشنود است!

و او هرگز نمی فهمد بیاید حال من خوب و
نیاید چشمم از گریه فقط سرخ و مه آلود است!

برایش حرف ها دارم فقط باید خودش باشد
تمام شعر و احساسم برای او که مقصود است!

تمام مردمان شهر به حالم گریه کردند و
تمام شهر ما بی تو مثال بود و نابود است!

چه دردی دارد این قلبم چه حالی دارد این چشمم
تمام این روایت ها شبیه کار نمرود است!

تمامش میکنم شاید بخواند شعر کوتاهم
درون سینه ام اما فقط درد و فقط دود است!

#میم_پناهی

  • موافقین ۲ مخالفین ۰
  • ۲۰ خرداد ۹۷ ، ۰۵:۱۵
  • میم

چگونه بگویم دوستتدارم؟

میم | يكشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۷، ۰۵:۱۳ ق.ظ




نویسنده : #میم_پناهی

نمیدانم چگونه بگویم دوستتدارم که بدانی این دوستتدارم، با همه ی دوستتدارم ها فرق می کند اما ...

دوستتدارم!

  • موافقین ۲ مخالفین ۰
  • ۲۰ خرداد ۹۷ ، ۰۵:۱۳
  • میم

تولدش بود ...

میم | يكشنبه, ۱۳ خرداد ۱۳۹۷، ۰۴:۰۳ ب.ظ

بیست سالش شد!
دقیقا روزی که بیست سالش شد ، کنارش نشستم،دستش را گرفتم و گفتم دوستتدارم!
لبخند ملیحی زد و گفت: "منم دارم"
ناراحت شدم، چون این جواب من نبود ...
داشتم شروع میکردم به حرف زدن که گفت : کادوی تولد من کجاست؟!
گفتم: امشب بهترین کادو را برای تو می آورم!
یادم بود که گفته بود من فقط حلقه دوست دارم و بس!
باران تندی می بارید و من در خیابان قدم میزدم و همه ی فکرم کادوی تولدش بود!
گوشی ام زنگ خورد!
 برداشتم و گفت: ما امشب مهمانی هستیم و فردا کادو را میگیرم! با لحنی که مثلا ناراحت شده ام گفتم: " اشکالی ندارد "
لبخندی زدم و خدا را شکر کردم که حداقل یک شب دیگر فرصت دارم!
آگهی به چشمم خورد! انگار خواست خدا بود! خیلی خوشحال شدم!
برای نمایش تئاتری بود که انگار بازیگر کم داشتند! از خدا خواسته تماس گرفتم و آدرس را گرفته و به محل رفتم!
از شانس بد من باید نقش یک دلقک را بازی میکردم ؛ ولی خب پولش خوب بود و چاره ای هم نداشتم ، من باید حلقه میخریدم!
گریم کردیم و آماده شدیم!
روی صحنه آمدیم و نقشی که خیلی حقیرانه بود را بازی کردم!
صدای رعد و برق و باران کل صحنه را گرفته بود!
ولی صدای خنده ی مردم بیشتر به گوش میرسید!
بعد یک ساعت بازی،اعلام کردند که نمایش به پایان رسیده است!
چراغ ها را روشن کردند ؛ خیلی عجیب بود! او را هم در بین مردم دیدم! کنارش خانم نسبتا پیری بود! در ذهنم فقط مادرش را تصور کردم، ولی در طرف دیگرش هم پسر جوانی بود!
رگ غیرتم گرفت که چرا کنار نامحرم نشسته است و بلند بلند میخندد!
تمام حواسم به او بود!
صدای باران صحنه را عاشقانه تر میکرد!
خنده هایش را هیچکس اندازه ی من دوست نداشت!
بعد اجرا پول را گرفتم و به بیرون امدم! اما گریمم را پاک نکردم! میخواستم خوشحالش کنم و خنده هایش را ببینم!
منتظر بودم که بیاید و ببینمش و به او بگویم که چقدر ناراحت شدم از خنده هایش در کنار آن مردک!
مردم داشتند بیرون می آمدند،جمعیت زیادی بود و همه در حال دویدن و فرار از باران بودند! او هم بیرون آمد!
دستش را گرفته بود، همان جوان را میگویم؛دستش را گرفته بود و با خنده های از ته دل به بیرون می امدند!
خودم را پشت تیر برق قایم کردم! نمیخواستم بیشتر از این غرورم بشکند!
سوار ماشین شاسی بلندشان شدند و رفتند! تمام راه را تا خانه گریه کردم!
باران هم بند نمی آمد انگار آن شب خدا هم برای من گریه می کرد!
آخر شب پیام دادم
" حال دلقکی که امشب به او میخندیدی خوب است
دیگر به سراغش نیا "…!!

  • موافقین ۳ مخالفین ۰
  • ۱۳ خرداد ۹۷ ، ۱۶:۰۳
  • میم